گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي

شاعر : سنايي غزنوي

با همه کس آشنا با ما چرا بيگانه‌ايگر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي
تو چرا در دوستي با ما دو سر چون شانه‌ايما چو اندر عشق تو يکرويه چون آيينه‌ايم
پس ترا پرواي جان از چيست گر پروانه‌ايشمع خود خواني همي ما را و ما در پيش تو
همچو فرزين کجروي در راه نافرزانه‌ايجز به عمري در ره ما راست نتوان رفت از آنک
گر چنيني عاشقي ور نيستي ديوانه‌ايعاشقي از بند عقل و عافيت جستن بود
روز و شب سوداي خود راني دمي مارا نه‌ايزان ز وصل ما نداري يکدم آسايش که تو
در لگد کوب همه خلقي که در استانه‌اييارت اي بت صدر دارد زان عزيزست و تو زان
تو از آن در سايه ماندستي که اندر خانه‌ايهر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
دام ما را دانه‌اي هست و تو مرد دانه‌ايتو براي ما به گرد دام ما گردي وليک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ايبر خودي عاشق نه بر ما اي سنايي بهر آنک